نمیدونم شما هم مث من یه جمعی رو دارید که بتونید بگید مث خونواده منن یا نه،ولی خب من دارم،جمعی رو دارم چه دختر،چه زن و چه مردش مث اعضای خونوادمن،خیلی زود رسوندنم به جایی که بخوام گلچین کنم و بخوام حفظشون کنم:)
من آدمی هستم که روی خوابم حساسم،اصن وقتی نخوابم فرداش داستان دارم سر کار ولی شبایی که توی این جمع هستم صبحشم راحت بیدار میشم😐
صوت زیر از امشبه با نوازندگی زنده،ببخشید دیگه صداهای اضافه زیاد هست،دوست هنرمند یه نعمته نعمت
این دوروز تعطیلی سرکار بودم،ور دست یه مرد ۵۲ ساله بودم،اینقد از خاطراتش با دخترا و زنا گفت که حس کردم توی یه جمع پسرونه ۲۲ سالم، که رابطشون با دخترا جزو افتخاراتشونه،واقعا فک میکردم این تعریف کردنا مختص جوونا باشه نه میان سال ها😶 و منی که چه قد بدم میاد از این دست حرفا و ناچارن سر تکون باید بدم 😑
وقتی اژ سرکار بر میگردم معمولا به ماشینا دقت میکنم،به مسافرا و حدس میزنم شغلشون چیه
امروز باز یه دختر و پسر رو دیدم توی یه تاکسی نشستن و میخندن ،اینا رو چند بار دیگه هم توی همین حالت دیده بودم و همه ی بارها تاکسی خالی بود و فقط اینا مسافر بودن،فک کنم اینا اصن کار تموم میشه نمیفهمن خستگی کار چیه😐و چه قدم پولداز روزی ۸۰ تومن کرایه میدن ماشین دربست بگیرن 😁
+ این درختا رو میبینید،درختای ازگیل هستن،عکس با کیفت بالاس دانلود کنید و خودتون رو توی این مسیر زیر بارون و مه حس کنید،هیچکی هم اطرافتون تا کیلومترها نیست:)
امروز یکی رفت توی فاز نازکردن و ناراحتی،منم برگشتم گفتم به جهنم
بچه اصن انتظار نداشت این حرف رو بزنم بهش،الان ناراحتم که اینجوری گفتم بهش،ولی خب واقعا هم حوصله نازکشیدن و آسمون و زمین حرف زدن واسه کسی رو نداشتم و دیگه ندارم.ناراحتم که اونجوری گفتم بهش،ولی میگم ولش کن بابا،چوب خطش پر شده
این جاده واقعا رویایی بود،هرکاری کردم نتونستم توی لنز گوشیم بگنجونم اون ویو بهشتی رو،اگه از منی که تمام جاده های قشنگ و معروف رو رفته بپرسن کدوم،میگم هیچ کدوم،جاده فقط همین جاده
+بعضی ها بلند شن برن سفر که یه هفته رو به این ویو کتاب بخونن😁
اینجا پاییز داره میرسه،درختا دارن نارنجی میشن و برگا میریزن
خیلی حرف داشتم بنویسم امروز از بس بد گذشت بهم،ولی خبببببب آدم باید با بعضی چیزا کنار بیاد:)
هیچ جایی امروز بند نبودم و میل حرکتم نبود فک کنم فقط دوساعت داشتم دنبال جای کمپ امشبم میگشتم و هیچ جایی نمیتونستم بند بشم،دیروزم خیلی خوب بود چون ۷ ۸ ساعت پیاده روی و جنگل نوردی داشتم زیر بارون و فردا هم سه چهار ساعتی دارم توی برنامم که فک کنم فردا هم خوب باشه
فک میکردم سرما میخورم ولی نخوردم.خیلی خوبه که بدن رو به داستان داشتن عادت بدی،کمتر اذیتت میکنه.نمیدونم بقیه که میگن ملوچک اینقد بدون لباس نرو توی سرما که پیر بشی اذیت میشی
+این سگا خیلی پر توقع شدن،نون بربری میندازم جلوش،لیس زد خوشش نیومد بعدش رفت آب خورد😑
البته الان چنتا گاو رو به حون هم انداخت نون بربری های روی زمین
امروز یه مسیر سنگین رو پشت سر گذاشتم،میتونم بگم سخترین مسیری بود که تا الان با این جقله رفته بودم،راه برگشتی که نداشتم ،چون ماشین اون سربالایی ها رو سر خاک نرم بودن بالا نمیرفت،حتی زنجیر چرخ هم جواب نبود،فقط دعا دعا میکردم که یه مسیر دیگه داشته باشه وگرنه باید جقله رو میژاشتم کلا😑😑 حالا رسیدم تالش بهش جایزه دادم یه جفت لاستیک دادم بهش👌😁
ولی خوب بود،قشنگ بود،اردیبهشت واقعا میشه بهش گفت یه پا سوییس هستش واسه خودش
اگه خواستید برید تابستون رو انتخاب نکنید
+ای کاش میتونستم حال و هوای محل کمپ امشبم رو بهتون منتقل کنم ،کنار دریاچه ،سکوت مطلق انسانی و بارونی که نم نم داره میزنه
سفرم فردا شب شروع میشه بعد کار،صبح سپردم جقله(ماشینم😅) رو تعمیرکار تا غروب آماده سفرش کنه،بدبخت یه جاهایی میبرمش که پاترول نمیره حالا هم هی دیگه باید نازش رو بکشیم ببریمش پیش دکترش،حالا خوبه خبر نداره قراره چه مسیرایی ببره من رو😑
میرم سمت اردبیل و نئور و سوباتان،بعدش حیران و آستارا و چندتا مکان کوهنوردی و از چالوس برمیگردم،قبلا ها واسه همچین برنامه هایی هیجان داشتم ولی الان خیلی ریلکسم🙄
میگما،اگه جای خاصی بلدین اون مناطق بگید بهم شاید رفت توی برنامه ،اگه هم که خودتون اونورایید که تا اونجایی میدونم نیستین یه خبر بدین دیدار داشته باشیم
امروز بالاخره موفق شدم برنامه سفرم رو بنویسیم،قبلا توی سفرهام راحت تر خرج میکردم،ولی این بار رو میخوام انقلابی توی ولخرجی نکردن بدم و محدودیت مالی ایجاد کنم واسه خودم،تا حتی پول بنزین رو هم حساب کردم😁
حالا ببینم میتونم بهش پایبند باشم یا نه😅
_
این عکس رو یه شب به یاد ماندنی گرفتم،با دوتا از دوستام رفته بودیم جنگل دوهزار توی زمستون،یه مسیری داره که میخوره به الموت که من نرفته بودم،همینحوری رفتیم بالا تا رسیدیم به خاکی و ارتفاع گرفتن که مسیر برف و یخ بندون شد و یه مقدار هم پرتگاه بود(من میگم یه مقدار بخونید خیلی حالا اونایی که اون مسیر رو رفتن میدونن چی میگم)
توی یه سربالایی دیگه ماشین نمیرفت بالا و لیز خورد،جای دور زدن هم نداشتم برگشتم عقب که عقبکی برم(چه عقبکی رفتنی ،چرخای جلو رو با ترمز قفل کرده بودم که سرعت نگیرم و همینجوری کشیده میشد که یهو دیدم از دوستم صدای پچ پچ میاد و از شدت ترس داره ذکر میگه،اونجا دیگه دلم نیومد سر به سرش بزارم ولی رسیدیم پایین خیلی سر به سرش گذاشتم
امروز باز یه داستان خطرناک داشتم کارگاه،یک سوم کارگاه آتیش گرفت،کار ما هم با گازوئیل هستش و پنج تا مخزن آتیش گرفت
۴ تا کپسول خالی کردم نتونستم خاموش کنم،اینقد حریق زیاد بود
که یکی از همسایه ها کپسول ۵۰ کیلویی رسوند بهم و تونستم خاموش کنم،تا الان آتیش سوزی زیاد دیده بودم ولی هیچ کدومش نترسونده بود من رو،ولی چون بالا سرمون ۶ تا واحد مسکونی بود و سقف هم یونولیت بدجور ترسیدم وگرنه ولش میکردم تا آتش نشانی برسه که بنده خدا ها هم رسیدن،ولی همین که خاموش شد رسیدن
بچه ها میگن تو چش رفتین،دوبار توی یه هفته مویی خطر رد میشه،قربونی کنیم واقعا نمیدونم تا کی سهل انگاری های خودمون رو به این چیزا باید نسبت بدیم
شماها چی؟اعتقاد دارین به این چیزا؟
+یه چیزی،خیلییییی میترسم از این حجم خونسردی که وقت حادثه دارم،خونسردیم سر اینه چیزی ندارم که از دست بدم،رفتم جلو آینه دیدم بعلهههه ریش و ابرو و موهام جزغاله شده و سرتا پا سفیدم مث آدم برفی،فقط برگشتم به خودم گفتم چی میشه یه کم از نبودن بترسی....
+قسمت اول و این پست رو صبح نوشتم و پیشنویس کردم و خواستم پینوشت این پست بشه برنامه سفرم که اگه کسی جایی سراغ داره بگه که بزارم توی مسیری که میخوام برم،ولی چی شد:)
من همیشه وسایل سفرم توی ماشینمه،امروز بعد کار مستقیم دل رو سپردیم به جاده،تو مسیر یه پیرمرد رو سوار کردم و نیت کردم اگه جایی میره تفریحی هست برم برسونمش
مسیرش طالقان بود،تا الانم نرفته بودم و اینجوری بود که سر از این لوکیشن در آوردم
یه نیسان بار رو مشتری مرجوع کرده بود بهمون و سر اون بار کلا با کارفرما از صبح دعوا داشتم،از اونور جای سوزن انداختن هم توی کارگاه نیست از بس شلوغ هستش و جا نیست،یه جوریه که خود کارفرمام میگه فقط به من بگید چه جوری اینجا کار میتونید کنید،حالا نزدیک همین جایی که هستیم یه سوله گرفته که یه هفتس دارم روش کار میکنم که آماده استفاده شه و امروز آخر وقت که جوشکار اومده بود که کارای امنیت در و پیکرش رو انجام بده ،منم رفتم وسایل بخرم بیارم که برگشتم دیدم همه دم کارگاه جمع شدن و تا دیدن اومدم یکیشون بدو سمتم که داربست خورده تو سر یکی از بچه ها.
سرش قشنگ باز شد ۸ سانت،ولی خب ختم به همین شد و چیزیش نشد بود و با بخیه تموم شد
امروز روز خیلی بدی بود خیلی،الانم یه دلتنگی مزخرف بی دلیلی کل وجودم رو فرا گرفته:)