+ چه خبر؟ با سوت و کوری بیان چه میکنین ؟خوش میگذره؟
گفتم ما بین این سوت و کوری یه خبر برسونم که اون نیروهای دفاعی ملوچک ( یکی از پسن های قدیمی) فرو ریخت هیچ،شناسنامه هم به غیر مهر های انتخابات نوشته های دیگه هم اومد توش🤭😁😅
اینستا فعال شدم،سعی بر فعالیت دارم،بعد از سال ۴۰۱ رمقی واسه عکس گرفتن و فعالیت نداشتم،بیشترشم سر رفتن دوستان بودش. امیدوارم بتونم بازم عکس بگیرم و عکس بزارم
+ یادتونه سال پیش همین حوالی داستان اون دختره رو واستون گفتم و خیلی هاتون مشورت دادید؟یک هفته ای میشه بعد از یه عالمه بالا پایین وارد رابطه شدیم،هنوزم باورم نمیشه،ولی امشب ترسیدم...، ترسیدم ازش،ترسیدم چون دیدم میتونه من رو عاشق کنه،از عاشق شدنه نمیترسم ولی بعدش نزاره بره.....😞
من پنجره وار دوستت دارم از آن پنجره های قدیمی که میتوانی روی طاقچه اش یک گلدان شمعدانی پیدا کنی از آن ها که همیشه ی خدا رو به داشتنت باز میشوند حتی صد سال بعد از دوست داشتنت، تو را به چشم نبینم همه ی دیوار های محل میدانند که به دل دارمت ... اگر سالهای بعد از دوست داشتنت بخواهی بیایی مهم نیست ، تمامِ مدت ، بسته بودنم ! دیوارم اگر به یک نوازشت تن از چهارچوبم نَکّنم و با صدای جیر جیر استخوانم هایم به سمت داشتنت باز نشوم باور کن ...
(مریم_قهرمانلو)
_
خیلی نیاز به نوشتن دارم،به خونده شدن و راهنمایی گرفتن ولی اصن حوصلش رو ندارم که حتی توضیح بدم موضوع چیه که کسی بگه این غلط رو کن،همین غلطی که خودت داری میکنی خوبه اصن آفرین
بچه ها ببخشید به وبلاگ هاتون سر نمیزنم،ممنون از این که پیگیر احوالم هستید
ممنون از همه عزیزانی که به یاد من بودند و جویای احوالم شدند ، زنده هستم و طبق روال همیشه زندگی میکنم.
یادتونه پست قبلی گفتم یه سفر اجباری بود و شد یه سفر به یاد ماندنی؟راستش نفر اصلی اون سفر رو از دست دادیم و فوت کردن ماه پیش،حالا دیگه از اون موقع دیگه سفری نرفتم و چیزی هم واسه نوشتن نداشتم،الانم زیر و رو کردم عکسای این یک ماه رو دیدم اصلا یه عکس خوب ندارم که پست کنم:)
با من بخوان تو فقط بخوان فقط تو از آن لبخندی که میلرزاند این دل خسته ی مرا در میان پایکوبی در میان لبخندی عمیق وای انگشتانت...!
بگذریم... تو بخوان با من فقط تو... __ این هفته ای که گذشت،بعد ماه ها یه سفر خوب گروهی داشتم،یه سفری که توی رودربایستی محکوم به رفتنش بودم و لیدر بودن این برنامه توفیق اجباری آخ که چه چسبید این سفر:) فایل صوتی رو حتما گوش بدید،توی یه محیط خلوت و با دل گوش بدید. بعد شنیدن این فایل دستم به کیبورد رفت و تونسم خزعبلی تایپ کنم،خودم دوستش داشتم و امیدوارم بتونید با اون ریتمی که من نوشتمش بخونید
+ هیچی مثل کمپ برفی نمیتونه من رو از خود به خود کنه:)
هواشناسی بارش شدید برف رو پیشبینی کرده بود،منم حسابی خودم رو آماده کرده بودم و منتظر بودم صبح که بیدار میشم حداقل توی نیم متر برف باشم ولی هیچی نیومد😐😐😐
خسته شدم از بس من رو آدم امن میبینن☹️حالا امروز سر صبحی یکی اومده از مشکلاتش بهم پیام داده،از نوتیفکیشن خوندم چی نوشته ولی هنوز جوابش ندادم چون میدونم جواب دادنش یعنی ادامه حرف و اصلا هم حوصله ندارم،دست از سر من بردارید بزارید با مشکلات خودم بازی بازی کنم باهاشون و مالای شماها اضافه نشه به دردام،شدم علی غصه خور اصن😑
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنان که تپیدن برای دل یا آنچنان که بالِ پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، می آفرینمت چونان که التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی با چون تو پُرسشی چه نیازی جواب را
( قیصر امین پور)
__
گاهی وقتا با خودم فکر میکنم شاید من جزو همون دسته آدمایی باشم که ترجیح میدن همیشه تنها باقی بمونن که هیچ وقت این احساس عاشق بودن از وجودم از بین نره،این بی قراری بی هوا،دلتنگی های بی سبب دم غروب و این نگاه پر از خواهشی که به دریا و بیابان دارم و این ناگهانی دل رو به جاده سپردن ها. اگه از من بپرسن ملوچک چی هست جمله قبل رو بهشون میگم:) بله میدونم اینا همه نشونه های افسردگی شدیده:))
+ واسه شما هم عجیبه که یه نفر بی محبوب،عاشق باشه؟:) آخه به بازخورد خیلیا از نوشته هام و استوری هام میگم بی محبوب عاشقم میگن چرت و پرت نگو بگو کیه بریم بزنیمش:/
و خاطرات نه مجال گریز می دهند نه رخصت خلوتی. خاطرات روح تو را میدرند در رخوت سرد روزهایت چنان بارانیات میکنند که برگریزان سهم تو می شود.(دو خط از کتاب پاییز صد ساله شد)
-----
اون اوایل که دوچرخه سواری رو شروع کرده بودم وارد یه گروه شدم،دیدم چه قدر راحت دخترا و پسرا با هم میگن میخندن و شوخی میکنن،واسم خیلیییی عجیب بود،گذشت و گذشت دیدم نه،واقعا میشه دونفر از جنس مخالف دوست باشند،بگن و بخندن پیش خودم فکر کردم خببب اینا چون مجردن اینجوری هستن،متاهل اگه باشن دیگه نمیتونن که،رفتم جلوتر و آشنا شدم با بعضی زن و شوهر هایی که الان نزدیکترین دوستای منن و دیدم نه بابا،میشه بازم خندید و شاد بود کنار هم دیگه الانم که رسیدیم به جایی که به راحتی مادر یه دختر میگه بچه ها رفتید سمت فلان شهر،برید دنبال دخترم با خودتون ببریدش،دیدم نه بابا میشه پدر و مادر بود و به یه پسر اعتماد کرد و دخترت رو بسپاری دستش، تا این حد رفتم جلو که پدر و مادر منم دیگه واسشون جا افتاده،پدری که بازنشسته فرهنگیان هستش و از موافقین نظام ،شنیدن اسم یه دختری که نمیشناسه و همکارای خواهرم واسشون عادی هستش و برعکس با همکارای خواهرمم آشنا شده و شوخی هم میکنه حالا این جمعه ای که گذشت با بچه های کلاس اعتماد به نفس بودم،واسشون برنامه گذاشته بودم و همشون اومده بودن،یه جای مسیر بد بود و من جلو رفتم و دستم رو دراز کردم به سمتشون واسه کمک کردن،دیدم جا خوردن اصن،خودم خجالت کشیدم ولی خب بین ماهایی که زیاد کوهنوردی میریم یه چیز عادی هستش کمک کردن. که دوتا از خانمایی که به واسطه اونا رفته بودم توی اون کلاس اومدن جلو و دستم رو گرفتن و اومدن بالا از اون سنگا که بعدش بقیه هم اومدن،حالا جلوتر دیگه خودشون راحت بودن و این خط قرمز رو واسه خودشون پاک کردن ماها تو گوشمون خوندن که دختر و پسر نمیتونن با هم دوست باشن ولی واقعیت یه چیز دیگس،یادمه اون اوایل که برنامه های چت نیمباز بود،آواکس بودش و شبکه اجتماعی آیتگ(یادش به خیر) آدمایی بودن که از جنس مخالف کسی رو دنبال نمیکردن و حرف نمیزدن چون گناه بود:| ولی الان اینجا چه قدر راحت داریم با هم میخندیم،سربه سر هم میزاریم و شوخی میکنیم،دنیای واقعی هم همینه،فقط خودمون واسه خودمون توی ذهن هامون یه حریم های الکی رو ترسیم کردیم یه مقدار این حریم های بیخودی که واسه خودمون ترسیم کردیم رو پاره کنیم و بریزیم دور،این دیگه ربطی به نظام نداره... + نظر شماها چیه؟دختر و پسر میتونن واسه هم دوست باشن بدون هیچ تمایلات جنسی؟
من هر سال با ۱۷ آبان مشکل دارم،روز قبلش که داغون رو ۱۷ هم که نگمممم، ولی امسال اصن نفهمیدم کی رسید،ازش ترس نداشتم. احساس سبکی دارم،رهایی،رها شدن.
دوتا از دوستام در شرف ازدواج بودند،دیشب داشتم صحبت میکردم باهاشون و جفتشون میگفتن ای کاش همون دوست میموندیم و نامزد نمیکردیم،کلا استرس و ترس هزینه های شروع زندگی رو داریم.
خب کی میخواد بیاد به این دونفری که اینقدر هم رو دوست داشتن و اشتیاق واسه ازدواج جواب بده:)
_
به عکس خوب نگاه کنید،تصور کنید با پای برهنه و توی هوای سرد پا میزاری روی ماسه هایی که آفتاب گرمای دل چسبی رو بهشون داده
عکس مال همین جمعس که همه رو پیچوندم و دل رو زدم به جاده تنهایی،کویر بارون اومده بود و یه باد آزاردهنده ای هم میومد که باعث سرمای استخون سوز شده بود،با یه حال خراب ماشین رو یه گوشه ول کردم و کوله نظامی رو انداختم روی دوشم و کفش هام رو بستم روی کوله و دل رو زدم توی کویر توی اون ساعت شب،دور شدم و دور شدم تا رسیدم بلندترین نقطه اون منطقه ،همونجا زیر اندازم رو انداختم و کیسه خواب،چه عجب شبی بود،هیچوقت اندازه اون شب احساس تنها بودن نکردم،هرجا میرفتم قبلا حیوونا و صداهاشون هم نشین من بودن تا خواب،نگاه کردن به شغالا از سوراخ کیسه خواب تفریحم بود. ولی اینجا هیچ جنبنده و حیوونی هم نبود:)
نقطه ای هم که بودم اینقدر بالا بود که از جونده و خزنده هم خبری نباشه،میدونستم اینجا بلایی هم سرم میومد سال ها بعد من رو زیر شن ها شاید پیدا میکردن اینقدر دور شده بودم از ماشین و جاده
واسه کارگاه آبکاری که راه انداختیم زنگ زدم دوتا از کارگرایی که اخیراً عذرشون رو خواسته بودم،بدون هیچ گونه تعللی گفتن میایم و حتی نپرسیدن چه قدر حقوق میدین،همینقدر که توی روابطم با دوستان و کسایی که باهاشون کار میکنم خوبم،صد برابرش توی روابط عاطفیم افتضاح هستم و مشکل دارم توی ایجاد رابطه
. این فیلم های عمامه پرونی رو که حتما دیدین،هم ناراحتم میکنه هم خوشحال،ناراحت از این باب که اون ها هم آزاد هستن توی عقیده و پوشش و خوشحال از این باب که ترس دخترامون رو دارن میچشن و الان مجبورن یا مثل رسایی با لباس تردد نکنن یا اینکه اطرافشون رو چهار چشمی نگاه کنن که کسی عمامه رو از سرشون نندازه و بعضی ها هم که میان عمامه رو با شال میبندن
. میگم اون فیلم رو دیدین که توی کوچه یه سی تا موتور هستن و یه نفر رو گیر میارن و مث چی میزننش و از فاصله یک متری با شات گان میزننش؟این فیلم ایران نیست،بغداد هستش که یکی از اسرای جنگ فرار میکنه و اینجوری بعثی ها گیرش میارن:)
تمام هیاهوی عشق را باید در صندوقی انداخت،قفلی از تیتانیوم سر درش گذاشت و کلیدی، کلیدی که در اعماق اقیانوس جا خوش کند
_
امروز رفتم کارگاه یکی از همکارا که قبلاً کارگرمون بوده،رفتم ازش بار بگیرم یه سری و یکی از کارگراش که حواسش به کار بود گفت فلانی رو میشناسی؟گفتم نه نمیشناسمش. گفت اومده اینجا کار میکرده،با اونکه اخراجش کردی همش ازت تعریف میکرد،حالا چهارشنبه هفته پیش هم یکی رو گفتم برو دیگه نیا،حالا امروز با روی خندون و بدور از ناراحتی صبح از جلو کارگاه رد شد و انگار نه انگار از کار بیکارش کردم
میدونین چیه؟خیالم راحت شد رفتارم با کسایی که پیشم کار میکنن اونقدر خوبه که حتی اخراج بشن هم از دستم ناراحت نمیشن با اونکه توی کار اینقد اذیتشون میکنم گاها و غر میزنم سرشون،و بیشتر خوشحال شدم سر اینکه چه آدمای خوب و ساده ای دارم توی محیط کاریم که همه چیز رو میبینن:)
امروز غروب رفتم پیش بنده خدایی که سیم پیچی میکنه موتور های دستگاهام رو،فهمیدم ۵ تا زن گرفته و ماه قبل که عقدش بود،عقد زن ششمش بوده. حالا همه رو هم طلاق داده و مهریه هم کلا شاخه گل بوده. هرجوری فکر میکنم نمیتونم به همچین آدمی دختر بدم،اخه خونواده اون دختر اینقد بچشون سربارشونه که اجازه میدن؟ 😐
مادرم رفته از شهرستان تخت خواب رو برداشته آورده 🙄۷۰۰ کیلومتر آوردتش و منی که روی زمین میخوابم😐 حالا دیشب سه تاشون اومدن رو سرم میگن این تخت رو واسه کی آوردیم و منی که زیر پتو روی زمین دارم نگاشون میکنم😕
امسال اصلا نفهمیدم کی پاییز رسید،نفهمیدم کی ۲۷ شهریور گذشت
انگار واسه شماها هم همینطوری بوده،چون ندیدم کسی خوش آمد بگه به پاییز،چه اینجا چه فضاهای دیگه
امروز با صاحب کارم هم بحثم شد،سر ناهار اومد یه حرف بد نثار معترضین کردن،چون باژار کلا خراب شده
نمیدونست که من کلا برگشتم نسبت به اون اعتقادات ۷ سال پیشم،منم نامردی نکردم از اول تا آخرشون رو شستم گذاشتم کنار و یه کم داد و بیداد کردیم و گذاشت از کارگاه رفت 🙄
نمیدونم شما هم مث من یه جمعی رو دارید که بتونید بگید مث خونواده منن یا نه،ولی خب من دارم،جمعی رو دارم چه دختر،چه زن و چه مردش مث اعضای خونوادمن،خیلی زود رسوندنم به جایی که بخوام گلچین کنم و بخوام حفظشون کنم:)
من آدمی هستم که روی خوابم حساسم،اصن وقتی نخوابم فرداش داستان دارم سر کار ولی شبایی که توی این جمع هستم صبحشم راحت بیدار میشم😐
صوت زیر از امشبه با نوازندگی زنده،ببخشید دیگه صداهای اضافه زیاد هست،دوست هنرمند یه نعمته نعمت
این دوروز تعطیلی سرکار بودم،ور دست یه مرد ۵۲ ساله بودم،اینقد از خاطراتش با دخترا و زنا گفت که حس کردم توی یه جمع پسرونه ۲۲ سالم، که رابطشون با دخترا جزو افتخاراتشونه،واقعا فک میکردم این تعریف کردنا مختص جوونا باشه نه میان سال ها😶 و منی که چه قد بدم میاد از این دست حرفا و ناچارن سر تکون باید بدم 😑
وقتی اژ سرکار بر میگردم معمولا به ماشینا دقت میکنم،به مسافرا و حدس میزنم شغلشون چیه
امروز باز یه دختر و پسر رو دیدم توی یه تاکسی نشستن و میخندن ،اینا رو چند بار دیگه هم توی همین حالت دیده بودم و همه ی بارها تاکسی خالی بود و فقط اینا مسافر بودن،فک کنم اینا اصن کار تموم میشه نمیفهمن خستگی کار چیه😐و چه قدم پولداز روزی ۸۰ تومن کرایه میدن ماشین دربست بگیرن 😁
+ این درختا رو میبینید،درختای ازگیل هستن،عکس با کیفت بالاس دانلود کنید و خودتون رو توی این مسیر زیر بارون و مه حس کنید،هیچکی هم اطرافتون تا کیلومترها نیست:)
امروز یکی رفت توی فاز نازکردن و ناراحتی،منم برگشتم گفتم به جهنم
بچه اصن انتظار نداشت این حرف رو بزنم بهش،الان ناراحتم که اینجوری گفتم بهش،ولی خب واقعا هم حوصله نازکشیدن و آسمون و زمین حرف زدن واسه کسی رو نداشتم و دیگه ندارم.ناراحتم که اونجوری گفتم بهش،ولی میگم ولش کن بابا،چوب خطش پر شده
این جاده واقعا رویایی بود،هرکاری کردم نتونستم توی لنز گوشیم بگنجونم اون ویو بهشتی رو،اگه از منی که تمام جاده های قشنگ و معروف رو رفته بپرسن کدوم،میگم هیچ کدوم،جاده فقط همین جاده
+بعضی ها بلند شن برن سفر که یه هفته رو به این ویو کتاب بخونن😁
اینجا پاییز داره میرسه،درختا دارن نارنجی میشن و برگا میریزن
خیلی حرف داشتم بنویسم امروز از بس بد گذشت بهم،ولی خبببببب آدم باید با بعضی چیزا کنار بیاد:)
هیچ جایی امروز بند نبودم و میل حرکتم نبود فک کنم فقط دوساعت داشتم دنبال جای کمپ امشبم میگشتم و هیچ جایی نمیتونستم بند بشم،دیروزم خیلی خوب بود چون ۷ ۸ ساعت پیاده روی و جنگل نوردی داشتم زیر بارون و فردا هم سه چهار ساعتی دارم توی برنامم که فک کنم فردا هم خوب باشه
فک میکردم سرما میخورم ولی نخوردم.خیلی خوبه که بدن رو به داستان داشتن عادت بدی،کمتر اذیتت میکنه.نمیدونم بقیه که میگن ملوچک اینقد بدون لباس نرو توی سرما که پیر بشی اذیت میشی
+این سگا خیلی پر توقع شدن،نون بربری میندازم جلوش،لیس زد خوشش نیومد بعدش رفت آب خورد😑
البته الان چنتا گاو رو به حون هم انداخت نون بربری های روی زمین
امروز یه مسیر سنگین رو پشت سر گذاشتم،میتونم بگم سخترین مسیری بود که تا الان با این جقله رفته بودم،راه برگشتی که نداشتم ،چون ماشین اون سربالایی ها رو سر خاک نرم بودن بالا نمیرفت،حتی زنجیر چرخ هم جواب نبود،فقط دعا دعا میکردم که یه مسیر دیگه داشته باشه وگرنه باید جقله رو میژاشتم کلا😑😑 حالا رسیدم تالش بهش جایزه دادم یه جفت لاستیک دادم بهش👌😁
ولی خوب بود،قشنگ بود،اردیبهشت واقعا میشه بهش گفت یه پا سوییس هستش واسه خودش
اگه خواستید برید تابستون رو انتخاب نکنید
+ای کاش میتونستم حال و هوای محل کمپ امشبم رو بهتون منتقل کنم ،کنار دریاچه ،سکوت مطلق انسانی و بارونی که نم نم داره میزنه
سفرم فردا شب شروع میشه بعد کار،صبح سپردم جقله(ماشینم😅) رو تعمیرکار تا غروب آماده سفرش کنه،بدبخت یه جاهایی میبرمش که پاترول نمیره حالا هم هی دیگه باید نازش رو بکشیم ببریمش پیش دکترش،حالا خوبه خبر نداره قراره چه مسیرایی ببره من رو😑
میرم سمت اردبیل و نئور و سوباتان،بعدش حیران و آستارا و چندتا مکان کوهنوردی و از چالوس برمیگردم،قبلا ها واسه همچین برنامه هایی هیجان داشتم ولی الان خیلی ریلکسم🙄
میگما،اگه جای خاصی بلدین اون مناطق بگید بهم شاید رفت توی برنامه ،اگه هم که خودتون اونورایید که تا اونجایی میدونم نیستین یه خبر بدین دیدار داشته باشیم
امروز بالاخره موفق شدم برنامه سفرم رو بنویسیم،قبلا توی سفرهام راحت تر خرج میکردم،ولی این بار رو میخوام انقلابی توی ولخرجی نکردن بدم و محدودیت مالی ایجاد کنم واسه خودم،تا حتی پول بنزین رو هم حساب کردم😁
حالا ببینم میتونم بهش پایبند باشم یا نه😅
_
این عکس رو یه شب به یاد ماندنی گرفتم،با دوتا از دوستام رفته بودیم جنگل دوهزار توی زمستون،یه مسیری داره که میخوره به الموت که من نرفته بودم،همینحوری رفتیم بالا تا رسیدیم به خاکی و ارتفاع گرفتن که مسیر برف و یخ بندون شد و یه مقدار هم پرتگاه بود(من میگم یه مقدار بخونید خیلی حالا اونایی که اون مسیر رو رفتن میدونن چی میگم)
توی یه سربالایی دیگه ماشین نمیرفت بالا و لیز خورد،جای دور زدن هم نداشتم برگشتم عقب که عقبکی برم(چه عقبکی رفتنی ،چرخای جلو رو با ترمز قفل کرده بودم که سرعت نگیرم و همینجوری کشیده میشد که یهو دیدم از دوستم صدای پچ پچ میاد و از شدت ترس داره ذکر میگه،اونجا دیگه دلم نیومد سر به سرش بزارم ولی رسیدیم پایین خیلی سر به سرش گذاشتم
امروز باز یه داستان خطرناک داشتم کارگاه،یک سوم کارگاه آتیش گرفت،کار ما هم با گازوئیل هستش و پنج تا مخزن آتیش گرفت
۴ تا کپسول خالی کردم نتونستم خاموش کنم،اینقد حریق زیاد بود
که یکی از همسایه ها کپسول ۵۰ کیلویی رسوند بهم و تونستم خاموش کنم،تا الان آتیش سوزی زیاد دیده بودم ولی هیچ کدومش نترسونده بود من رو،ولی چون بالا سرمون ۶ تا واحد مسکونی بود و سقف هم یونولیت بدجور ترسیدم وگرنه ولش میکردم تا آتش نشانی برسه که بنده خدا ها هم رسیدن،ولی همین که خاموش شد رسیدن
بچه ها میگن تو چش رفتین،دوبار توی یه هفته مویی خطر رد میشه،قربونی کنیم واقعا نمیدونم تا کی سهل انگاری های خودمون رو به این چیزا باید نسبت بدیم
شماها چی؟اعتقاد دارین به این چیزا؟
+یه چیزی،خیلییییی میترسم از این حجم خونسردی که وقت حادثه دارم،خونسردیم سر اینه چیزی ندارم که از دست بدم،رفتم جلو آینه دیدم بعلهههه ریش و ابرو و موهام جزغاله شده و سرتا پا سفیدم مث آدم برفی،فقط برگشتم به خودم گفتم چی میشه یه کم از نبودن بترسی....
+قسمت اول و این پست رو صبح نوشتم و پیشنویس کردم و خواستم پینوشت این پست بشه برنامه سفرم که اگه کسی جایی سراغ داره بگه که بزارم توی مسیری که میخوام برم،ولی چی شد:)
من همیشه وسایل سفرم توی ماشینمه،امروز بعد کار مستقیم دل رو سپردیم به جاده،تو مسیر یه پیرمرد رو سوار کردم و نیت کردم اگه جایی میره تفریحی هست برم برسونمش
مسیرش طالقان بود،تا الانم نرفته بودم و اینجوری بود که سر از این لوکیشن در آوردم
یه نیسان بار رو مشتری مرجوع کرده بود بهمون و سر اون بار کلا با کارفرما از صبح دعوا داشتم،از اونور جای سوزن انداختن هم توی کارگاه نیست از بس شلوغ هستش و جا نیست،یه جوریه که خود کارفرمام میگه فقط به من بگید چه جوری اینجا کار میتونید کنید،حالا نزدیک همین جایی که هستیم یه سوله گرفته که یه هفتس دارم روش کار میکنم که آماده استفاده شه و امروز آخر وقت که جوشکار اومده بود که کارای امنیت در و پیکرش رو انجام بده ،منم رفتم وسایل بخرم بیارم که برگشتم دیدم همه دم کارگاه جمع شدن و تا دیدن اومدم یکیشون بدو سمتم که داربست خورده تو سر یکی از بچه ها.
سرش قشنگ باز شد ۸ سانت،ولی خب ختم به همین شد و چیزیش نشد بود و با بخیه تموم شد
امروز روز خیلی بدی بود خیلی،الانم یه دلتنگی مزخرف بی دلیلی کل وجودم رو فرا گرفته:)
این گاو رو میبینی،نیگا قیافه بانمکش نکنید،وحشی تر،ترسناکتر،خطرناک تر از اینا نداریم،اونقد که من سوار دوچرخه باشم و نزدیک اینا بشم رامو کج میکنم میرم 😑
+من توی حساب اینستا هم عاشقانه زیاد مینویسم،اونقد که یکی از دوستای خانمم این هفته تو جمع برگشت بهم گفت ملوچک یه جوری استوری بعضی وقتا میزاره انگار دیشب شکست عشقی خورده😅😂
دیدی بعضی وقتا دلت میخواد یه کاری رو کنی،بلند میشی باز میشینی میگه ولش کن،هم میخوای هم تنبلیت میاد😐
حکایت امشب منه که دلم میخواد همین الان ماشین رو روشن کنم سه ساعت رانندگی کنم برم گدوک آش بخورم باز سه ساعت رانندگی کنم برگردم 😐من در همین حد دیوانه هستم
+دلم واسه دوچرخه سواری تنگ شده،از اونایی که میخورم زمین،بلند میشم و دوباره یه مسیر بی راهه رو میام پایین:)
زندگی رو مث همین دوچرخه سواری میدیدم واسه خودم که هرجا زمین میخوردم دوباره بلند میشدم و سوار میشدم چون واسم راحت تر بود که اون مسیر رو سواره باشم تا پیاده
+دارم سعی میکنم دوباره کوتاه نویسی هام رو شروع کنم،البته این بار با مخاطبی خیالی
سال پیش توی همین تاریخ بود که دماوند رو رفتم بالا و توی ذهنم داشتم مسیر سازی میکردم که امسال با دوچرخه یه فرود داشته باشم از اونجا،ولی همه چیز به هم ریخت و الان هرکسی بهم بگه پاشو بریم دماوند میگم ولم کن حال داریا:)
من هرچی قله میرفتم به هوای دوچرخه بود،که گرفته شد ازم:(
این گوگل فوتو خیلی خوبه، قشنگ خاطراتت رو زنده میکنه با یادآوری اینکه سال پیش توی اون روز کجا بودی
یکی از نکات جالبی که دارم اینه با هیچ یک از تابلوهای قله ها عکس ندارم😂
لوکیشن عکس:بیخ گوش پناهگاه قله دماوند
+شاید من از محدود آدمایی باشم که یه صحنه رمانتیک فیلم میتونه اشکشو در بیاره😐
این عکس رو خیلی دوست دارم خودم،من رو یاد روزایی میندازه که بعد تلاطم های سنگینی که توی زندگیم داشتم دوباره خودم رو جمع کردم و یاد گرفتم دل رو به جاده بسپارم:) این عکس رو یه رهگذر به صورت یهویی گرفته بود ازم
لوکیشن: ساجل فرح
+ دروغ نگم به خودم که،دیگه سفر هم آرومم نمیکنه...، شاید هیچی الان آروم نکنه من رو...!
میدونی جریان چیه؟مشکل اینجاست خودم هم نمیدونم دقیقا جریان چیه:| چند وقتی هست خاموش به بلاگ ها سر میزنم،لیست ها رو میبینم تقریبا هیشکی نیست دیگه،میدونم همه ی اونایی که قبلا مینوشتن مث من دلشون میخواد بنویسن دوباره ولی دستشون به نوشتن نمیره،مث منی که چند وقته میخوام پست اول رو بنویسم و پر از حرفم ولی پای کیبورد خالی میشم از حرف قبلا چه قد راحت تر میتونستم چرت و پرت هام رو بنویسم